پردۀ کلفت پنجره کشیده است
خانه سالهاست
رنگ آفتاب را به خود ندیده است
تکتک اتاقها
غرق در سکوت
روی شمعدان نقرهای
بسته تارعنکبوت
ظرفها بدون اشتها
به گرد و خاک
خو گرفتهاند
خاطرات
کنج گنجههای کهنه
بو گرفتهاند
لحظههای لاکپشت
از زمان جلو نمیزنند
جملهها
در دهان بستۀ کتابها
حرف نو نمیزنند
اینچنین غریب و دلگرفته است
خانۀ دلم
سالهاست
خستهام
منتظر نشستهام
کاش میهمان تازهای ز راه میرسید
کاشکی به ذهن شعر من
حرف دیگری...
حرف دیگری
به جای «آه» میرسید!